روشا ساداتروشا سادات، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

✿✿روشا هدیه آسمانی✿✿

تو یعنی ...

روشای مامان و بابا : تو یعنی پاکی باران تو یعنی لذت دیدن تو یعنی یک شقایق را به یک پروانه بخشیدن تو یعنی از سحر تا شب به زیبایی درخشیدن تو یعنی یک کبوتر را زتنهایی رها کردن خدای آسمان ها را به آرامی صدا کردن تو یعنی روح باران را متین و ساده بوییدن   ...
9 مهر 1390

کودکم ...

کودکم ! تو... آسمان آبی من اوج دلخواه من بستر گرم من دلپذیر ترین هدیه ی من اوج احساس من بهترین دوست من تا پایان عمرم مایه ی الهام من مقصود من نور درخشان من شب و روز من شفا دهنده دل من فرونشاننده ی خشم من تسکین دهنده ی درد من هیجان بهاری من جواهر بسیار نادر من دعای مستجاب شده ی من قلب و روح من کامل کننده ی زندگی من بهترین شانس من انرژی دهنده ی من اشتها زای من خورشید پگاه من سرگرمی غروب من باغبان قلب من سرچشمه ی خنده ی من آغاز و...
8 مهر 1390

روشای عزیزم ...

روشای عزیزم ... نه گوشتی از گوشت تنم نه استخوانی از استخوانم ولی شگفتا که از آن منی برای لحظه ای هم فراموش نکن تو در زیر قلبم پرورش نیافتی بلکه; در درون آن ! ...
2 مهر 1390

دوست دارم مادر باشم ...

دوست دارم مادر باشم تا کس دیگری بر روی زمین " یک یا دو فرزند را " با عشق به بار آرم دوست دارم از کودکی پرستاری کنم با لب های گرمی که از سینه ام شیر می خورد به جای اینکه گردنبند ملکه ای را بر بالای قلبی سخت بر گردن بیاویزم دوست دارم کودکی خردسال را در بستر نوازش کنم تا در سلامت و ایمنی بیارامد تا آنکه زنجیری از دانه های الماس را احمقانه به دور سرم بیاویزم دوست دارم صورت معصوم کودکی را بشویم با چشم هایی براق و خندان تا آنکه مراسم با شکوه پر آوازگان را با رنگ به تصویر کشم یا در میان خردمندان گام بردارم دوست دارم مادر باشم تا هر کس دیگر ...
1 مهر 1390

روشا جان در دو ماهگی

در این ماه مثل ماه پیش 2.5 یا 3 ساعت به 3 ساعت شیر می خوردی ( البته ناگفته نماند بعضی وقتا نیم ساعت به نیم ساعت هم شیر می خواستی ) .شب ها هم می بردمت پیش مامان جونی و موقع شیرت با یه تک زنگ بدو بدو می اومدم شیرت میدادم و تا وقتی خوابت می برد پیشت می موندم . تو این ماه به قول معروف گردن گرفته بودی البته از اولش هم بجه ی شل و ضعیفی نبودی.منظورم از گردن گرفتن اینه که وقتی به شکم می خوابوندمت خیلی راحت خودت سرت رو بالا می اوردی. چیزی که خیلی باعث نگرانی من شد این بود که به خاطر اولین بار تا 4 روز شکمت کار نکرد ولی وقتی با دکتر تلفنی صحبت کردم گفت چون شیر مادر میخوری و خیلی مواد زاید نداره مشکلی نداره وحتی خوب هم هست ولی نباید ...
31 شهريور 1390

عید فطر

کم کم غروب ماه خدا دیده می شود صد حیف ازین بساط که برچیده می شود  در این بهار رحمت و غفران و مغفرت خوشبخت آنکسی ست که بخشیده می شود ***عید شما مبارک*** ...
10 شهريور 1390

شب قدر

  الهی... با خاطری خسته... دلی به تو بسته! دست از غیر تو شسته... درانتظار رحمتت نشسته ام. میدهی كريمی نمی دهی حكيمی... مي خوانی شاكرم ميرانی صابرم... الهی احوالم چنانست كه می دانی واعمالم چنين است كه مي بينی نه پاي گريز دارم ونه زبان ستيز... الهی مشت خاكي را چه شايد و از او چه برآيد و با او چه باید... دستم بگير يا الرحمن الراحمين . ملتمس دعاي شما در اين ليالي نور و رحمت و قدرم شهادت مولي الموحدين حضرت علي ع را تسليت عرض مينمايم ...
6 شهريور 1390

روشا جان در یک ماهگی

یه مقدار از مطالب رو که مربوط به یک ماهگی روشا بود رو تو پست قبلی نوشتم . به طور روتین عزیزکم هر2.5 تا 3 ساعت برای خوردن شیر بیدار میشد و بعد از خوردن شیر به راحتی می خوابید .از دل درد و اینطور مسائل هم. خبری نبود . مامان جون هم یک روز در میون حموم می بردش که بعضی وقتها با کلی جیغو گریه همراه بود که یا به خاطر خستگی روشا جونم بود یا به خاطر اینکه دوست داشت بیشتر تو وانش باشه . از 15 روزگی 25  قطره مولتی ویتامین رو بهش میدادم که معمولا دوست داشت از اون مقدار بیشتر باشه و به خاطر همین کلی غرغر می کرد . من به خاطر شب نخوابی ها خیلی خسته بودم  به همین خاطر شیر رو با شیشه بهت میدادم که متاسفانه از دست ...
5 شهريور 1390

روزهای اول با روشا

روز شنبه اول مرداد ماه بود که برای ازمایش غربالگری رفتیم به یکی از مراکز بهداشتی که بیمارستان آدرس داده بود  و از کف پای روشا جونم خون گرفتن . عزیزکم روزها  ساعت به  ساعت برای شیر خوردن بیدار میشد ولی شبها ساعتی بود . همه تو دوران بارداری بهم می گفتن تا می تونی بخواب و استراحت کن  که با اومدن بچه دیگه خواب تعطیله .راست می گفتن . اون بی خوابی های دوران بارداری که روی هم تلنبار شده بود نه تنها جبران نشد بلکه یه عالم کمبود خواب هم بهش اضافه شد . روز  مرداد یعنی در  روزگی ناف روشای عزیزم افتاد  و این برای من و اطرافیان خیلی جالب بود چون معمولا ناف بچه ها  تا بین  روز میفته . روز سه...
5 شهريور 1390

خاطرات تولد روشا جون

صبح روز چهارشنبه 29 تیر ماه 90 بود که من و بابا مهدی رفتیم آتلیه ( همون جایی که واسه ی عروسیمون رفته بودیم ) که از دوران بارداری عکس بندازیم .یه عکس سه نفره از دوران جنینی شما و یک هفته قبل از به دنیا اومدنت ( مثلا به حساب خودمون 5 مرداد به دنیا میومدی ). اونجا کلی لباس عوض کردیم و با ژست های مختلف عکس گرفتیم .قرار شد جمعه بریم اون عکسی که مد نظرمونه انتخاب کنیم . ساعت 1 اومدیم خونه . کلا اون روز بابا مهدی نتونست بره سر کار چون من ساعت 5 وقت دکتر داشتم .وقتی رسیدیم خونه انقدر گرسنم بود که به خاطر اولین بار صبر نکردم تا بابا لباساشو جابه جا کنه تا با هم غذا بخوریم . یه مقدار از کشک بادمجونی رو که خاله فاطی واسم اورده بو...
5 شهريور 1390